سه خاطره از رشادت های شهدا
پاییز سال پنجاه و هفت به اتفاق سید علی رضا و تنی چند از دوستان به قصد مبارزه با رژیم طاغوت، اقدام به ساخت تعداد زیادی نارنجک دستی نمودیم. باید ساخته هایمان را آزمایش می کردیم. دسته جمعی به حاشیه ی شهر رفتیم تا در
باید رفت
شهید سید علیرضا قوام (1)پاییز سال پنجاه و هفت به اتفاق سید علی رضا و تنی چند از دوستان به قصد مبارزه با رژیم طاغوت، اقدام به ساخت تعداد زیادی نارنجک دستی نمودیم. باید ساخته هایمان را آزمایش می کردیم. دسته جمعی به حاشیه ی شهر رفتیم تا در منطقه ی خلوت، نارنجک ها را امتحان کنیم. ناگهان یکی از نارنجک ها در میان دستان یکی از همراهان منفجر شد. ترکش ها دستش را آش و لاش کرده بودند. خونی که از دستان این عزیز فواره می زد، تمام بدنش را فرا گرفته بود. همه با هراس به همدیگر نگاه می کردیم. عده ای فرار را برقرار ترجیح دادند و رفتند. من ماندم و سید علی رضا و آن یار مجروح. مستأصل صحنه را می نگریستیم. سید علی رضا سریع به طرف شهر به راه افتاد تا موتورش را به محل بیاورد. ساعتی بعد با کمک هم، دوستمان را ترک موتور ایشان نشاندیم و او را نزدِ یکی از دکترهای شهر ـ که از آشنایان سید علی رضا بود ـ بردیم. او با بهت و حیرت ما را نگاه می کرد. بعد از چند سئوال و جواب و در پی توضیحات سید علی، دست بنده خدا را پانسمان کرد. سپس با هماهنگی رئیس بیمارستان، در کمال احتیاط وی را راهی بیمارستان نمودیم. در آنجا سید علی متوجه تردّد گاردی های رژیم شد. لذا مجروح را مخفیانه از بیمارستان خارج نمود تا به اتفاق به نیشابور برویم. در آنجا متوجه تحرکات نیروهای شهربانی شد و در نهایت، با نظر ایشان دوست زخمی مان را به طور مخفی به مشهد منتقل نمودیم. شهامت، از خود گذشتگی، سرعت عمل و دقت سید علی مانع لو رفتن تیم ما و زندانی شدن همراه مجروح مان شد.
علی رغم گذشت ساعتی از جلسه، هنوز راهکاری پیدا نشده بود. فرماندهان اطلاعات ـ عملیات تیپ، با ناامیدی همدیگر را می نگریستند. قرار بود در منطقه ی عملیاتی کربلای چهار، عملیات جدیدی صورت پذیرد ولی راهکارهای ارائه شده به علت لو رفتن منطقه، مورد قبول نبود. ناگاه صدای سید علی چون نغمه ای بهشتی همه را به خود آورد: «نگاه کنین برادر! گفتن بریم، باید بریم.»
جمله ی سید، کار خودش را کرد. همه با تحیر به هم نگاه می کردند.
ـ «باید بریم. »
آری، به راستی کلام سید، یخ جلسه راذوب نمود و مقدمه ی انجام عملیات غرور آفرین کربلای پنج فراهم شد.
شب عملیات بود. بایستی نیروها از رودخانه عبور می کردند و در جزیره سرپل را می گرفتند. قوام و گروهش مسئول این کار بودند. دشمن در حاشیه ی رودخانه و خاکریز، موانع ایذایی متعددی کار گذاشته بود و منطقه را مین گذاری کرده بود. عبور از عرض رودخانه محال به نظر می رسید.
قبلاً منطقه را شناسایی کرده بودم و به خطرات کار، واقف بودم. قوام را که آماده ی حرکت دیدم، به طرفش رفتم.
ـ سید جان! اگه می خوای بری برو. ولی احتمال خیلی ضعیف می دم که برگردی اگر وصیتی داری بگو.
فقط خندید.
ـ سید جان! عبور از این محاله.
باز هم خندید. دست آخر گفت. «بایدرفت. باید رفت.»
فقط همین دو کلمه را چند بار تکرار کرد و رفت.
شب عملیات کربلای پنج بود. برای رسیدن به جزیره های بوارین وام الرصاص باید از عرض رودخانه خیّن عبور می کردیم. سید ونیروهایش زیر دید عراقی ها با سرنیزه هایشان تونلی حفر کرده بودند. بایستی نیروهای سید به صورت ستونی از داخل این تونل ـ که ابتکار خودش بود ـ عبور می کردند و به رودخانه می رسیدند.
در همان ابتدای کار، تعدادی از نیروهای سید به شهادت رسیدند. خودش هم در ابتدای ورود به جزیره، به شهادت رسید. (2)
من خودم می روم
شهید مرتضی کیوان داریانـ آقا مرتضی می بینی که راه مین گذاری شده، حالا باید چیکار کنیم؟
ـ نمی توانیم منتظر برادران ارتشی بشیم. حداقل جاده ی آبادان را پاکسازی کنیم، معبر بزنیم. آنها بعد می رسند.
ـ با این فاصله ی کمی که از دشمن داریم، به راحتی می توانند ما رو تشخیص بدهند.
ـ راه دیگری نیست باید زودتر دست به کار شویم.
و مشغول کار شد.
ـ آقا مرتضی!
رویش را برگرداند. یکی از بچه های گروه بود.
ـ از کجا معلوم این مین ها همان مین های آشنای ما باشند.
مرتضی لبخند زد: «اگر توی آموزشگاه ندیدم توی کتاب که خواندم. بالاخره باید معبر بزنیم. این تنها راهه.»
روز بعد تاسوعا بود. وقتی موهایش را شانه کرد، چهره اش از همیشه شاداب تر بود.
ـ چیه مرتضی؟ خبری شده؟
ـ می خوام با موهای شونه کرده برم تا عراقی ها نگن چه آدمای نامرتبی هستیم.
هر دو زدند زیر خنده. نزدیک عصر بود که معبر باز شد. تصمیم گرفتند میدان مین را باز کنند. نگاهی به بچه ها کرد: «آنجا هر کس افتخار شهادت نصیبش شده، حلالش کنید»
ـ آقا مرتضی! نکنه فکر می کنی فرشته های آسمانی به دنبال تو آمدند.
ـ بابا! تا وقتی ما به فرشته ی زمینی احتیاج داریم، فرشته های آسمانی به سراغمان نمی آیند.
یکی از بسیجی ها با خنده گفت: «حالا ببینیم این بار تنها می روی یا نه. بعد تصمیم می گیرم حلالت کنم یا نه.»
مرتضی در حالی که می خندید، گفت: «بابا! حداقل صبر کنید که شب عاشورا مراسم را برگزار کنیم، بعد حرف مرا تفسیر و تعبیر کنید.»
مجدد در حالی که دستش را روش شانه یکی از بچه ها گذاشته بود، ادامه داد: «اگر اتفاقی برای من افتاد،شما عملیات را ادامه دهید. لازم نیست جسم بی جان مرا نجات دهید. تن من در برابر هدف ما ارزشی ندارد. اما فرموده"حصر آبادان باید شکسته شود. "آبادان باید آزاد شود. برادران یاد حسین را وسیله ای برای صیقل دادن روحتان قرار دهید. دشمن را دست کم نگیرید. آبادان را آزاد کنید.»
شب بود. زیارت نامه ی عاشورا را خارج از سنگرها خواندند. برادران ارتشی هم رسیده بودند. قرار شد فردا پشتیبانی آتش بدهند. صبح که شد، نیروها در معبر شروع به پیشروی کردند مرتضی چند مین را که در مسیر قرار داشت، نشان داد و گفت: «آن مین ها وضع بدی دارند. امکان داره تعدادی از بچه ها را شهید کنه. من می روم خنثی شان می کنم.»
ـ نه! تو بمون من خودم می رم.
مرتضی سینه خیز به طرف مین ها رفت. نگاهی به بچه ها کرد. فقط یک مین دیگر مانده بود.
ـ محمدی ها صلوات بفرستند.
هنوز صلوات به آخر نرسیده بود که صدای انفجاری شدید در دشت پیچید. (3)
اراده ی محکم
شهید محمد رضا امینیبا دوربین پیکر مطهر برادران را می دیدم که چون ستاره ها در دشت پراکنده بودند. اشک در چشمانم حلقه زده بود. یکی از آنها را می شناختم. پاسدار وظیفه بود. جوانی مؤمن و صبور. اما امروز مثل حضرت قاسم (علیه السلام) روی زمین افتاده بود. می دیدم، ولی نمی توانستم جلو بروم. چند بار که خواستم پیشروی کنم، با رگبار مسلسل مواجه شدم و مجبور شدم به عقب برگردم. ضد انقلاب روی تپه های بلند مقابل، مشرف بودند. با بیسیم از چابهار و نیک شهر به ما خبر دادند که نیروهایی برای کمک می آیند. منتظر بودم. از آنجا به جاده نگاه می کردم و می ترسیدم که مبادا نیروهای کمکی هم گرفتار شوند. جاده امن نبود هر آن امکان درگیری وجود داشت.
منتظر بودم تا خورشید غروب کند. شاید فرجی حاصل شود. ناگهان صدای خش خش آهسته ای شنیدم و گرمای دستی را روی شانه ام احساس کردم. گفت «نترس برادر! ما از چابهار آمده ایم.»
گفتم: شما چطور آمدید؟ جاده که بسته است.
گفت: «از بیراهه آمدیم. خیال کردی همان طور، راست راست خودمان را به آغوش دشمن می اندازیم. نه برادر! هنوز خیلی کارها داریم!»
موقعیت و کروکی منطقه را برای او ترسیم کردم. کمی فکر کرد. وقتی ماه بالا آمد، همراه با گروهانش پیاده راه افتادیم. می دانستیم وظیفه ی او نبود، ولی احساس مسئولیت کرده بود و آمد. می گفت: «چون جسد شهدای ما روی زمین است، حتی اگر کشته شوم باید آنها را بیاورم.»
با دیدن اراده ی محکم و پولادین او تسکین پیدا کردم. دلم به پشتگرمی برادر امینی قرص شده بود و گام ها را استوارتر بر می داشتم. با طلوع خورشید، ما نیز ستاره هامان را از دامان کویر آورده بودیم. (4)
پی نوشت ها :
1- سید علیرضا قوام در سال 1337 در روستای حاجی آباد کاشمر دیده به جهان گشود. در عملیات والفجر هشت، به عنوان نیروی غواص و خط شکن فعالیت داشت و در عملیات کربلای پنج در حالی که معاونت گردان نوح تیپ 2 امام رضا (علیه السلام) را برعهده داشت، به تاریخ 19 /10/ 65 به شهادت رسید.
2- بالابلندان، صص32-30 و 13.
3- سرداران سپیده، ص 203.
4- سرداران سپیده، ص49.
- (1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (3) شهامت و شجاعت، تهران: قدر ولایت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}